داشتم فکر می کردم

انگار کل زندگی بخاطر این بوده که

من به این نقطه برسم

یه تصوره یه ذهنیت

مثل یه واقعیت که بالاخره قبولش می کنی

یا موضوع مهمی که جلوی چشمت بوده و نمی دیدی

و میبینیش

همه اتفاق ها مثل دومینو در طول زندگیت برای این افتاده

تا تو یکسری واقعیت ها رو قبول کنی

که اول هیچ چیز هیچوقت پایدار نیست

دوم هیچ کس هیچوقت واقعی نیست

فقط خودتی

که اونم موجودیت پایداری نداره

این همه اتفاق باید می افتاد

تا من این واقعیت های ساده رو قبول کنم

تا دست از داستان بافی مزمنم بکشم

و ماسک خوشبینیم بردارم

اره

خیلی مقاومت کردم

ولی مجبورم دیگه توی این نقطه قبولشون کنم

دقیقا وقتی که فکر میکنی محکم شدی

میفهمی هنوز راه زیادی تا محکم شدن داری


نمی دونم به این حالت چی میگن یا چی حساب میشه

اینکه نیم ساعت پیش الکی میخندیدم تا خوشحال بشم

یا الان که دوست دارم گریه کنم

به این نوسان نمی دونم چی می گن

فقط می دونم همه این خندیدن ها و گریه ها

فقط برای اینکه اون موضوع وحشتناکی که جلوی چشمم نبینم

همش بخاطر انکاره


وابستگی ها برای من احساساتی خیلی سخته

معمولا به کسی وابسته نمیشم

همه میگن جدی هستی مثل یخ هستی

ولی ای امان از زمانی که وابسته میشم

و از دستش میدم

مثل دفعه اخر سر فوت یکی

چهار سال طول کشید دوباره تقریبا سالم بشم

و الان یه نفر دیگه

اگه نباش خب اصلا نمی تونم تصور کنم دقیقا چی میشه

فقط نمی دونم دوباره چند درصد خرد میشم

این فکر بقدری من می ترسون که

ترجیح میدم از هر کسی که حس می کنم

ذره ای حتی ممکن برام مهم باشه یا وابسته باشم

فاصله بگیرم

از همه

از همشون

طاقت نبودنشون ندارم

پس خودم فاصله میگیرم

بهتر نیست؟

راحت تر نیست؟

اره خودخواه بودن راحت تره


خودخواه یا ترسو


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها