چهارشنبه روز من بود. خیلی وقت بود که اینطوری، اینقدر با کیفیت درس نخونده بودم. پارسال که میخواستم واسه ارشد بخونم که هروقت لای کتاب رو باز میکردم تنها فکری که به ذهنم میرسید فقط حمیدرضا بود. اصلا به هیچ عنوان تمرکز حواس نداشتم. ولی امسال تمرکزم دوباره برگشته به دوران اوج خودش.

امروز وقتی داشتم از دانشگاه برمیگشتم سمت خونه یادم اومد الکی الکی شدم ۲۳ ساله. من به خودم قول داده بودم از ۱۵ بالاتر نرم ، چی شد یهو ۲۳ شدم؟

غروب حمیدرضا اومد دنبالم که منو بذاره خونه خودشون و خودش بره هتل. تو ماشین که نشستم بهم گفت خانوم برات چیزی خریدم 

نگاه کردم دیدم دوتا عروسک با موهای بلند و فر که دست یکیشون یه نی نی بود که با پتو ساندویچی ش کرده بودن.

حمید میگفت این بچمونه اینم تویی! 

وقتی شوهرم و اسما و نفیسه رفتیم خونه نسترن اینا واقعا تنها بودم. غیر از سلام احوال پرسی و خدافظی فکر کنم در حد ۲ دقیقه با بقیه صحبت کردم ! بقیه ش رو داشتم به بقیه مهمونا یا پاچه شلوارم یا بچه کوچولو ها نگاه میکردم. تو این فکر بودم که به حمید بگم من واقعا احساس تنهایی میکنم میشه ماه درمیون بیام؟دوره قبلی هم که حضور داشتم همینطور بود. ولی خب بیخیال شدم حالا ۲-۳ ساعت به در و دیوار نگاه کنم یا صدای خنده و جیغ های بقیه خانوم ها رو گوش بدم چیزی ازم کم نمیشه.

دلم هوس کرده بشینم ازین فیلم عشقی ها ببینم. البته باید هپی اندینگ باشه. بشینم پای عشق دختر و پسره گریه کنم بعدشم چشمام خسته شه همونجا بخوابم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها